"دوستم داشته باش:)🤎" [4]
دفتر طراحیش رو بست و سمت خونه راه افتاد...
توی راه از یه گل فروشی یه دست رز نسکافه ای گرفت...
راستش
خودش هم نمیدونست چرا گل رو خریده ولی حس میکرد..
باید بخره..:)
زنگ در رو زد کسی جواب نداد...
یکم نگران شد.
رزالین احتمالا تا الان باید خونه میبود..
از خودش ممنون شد که وقتی خالش بهش کلید داد..
بی چون و چرا قبول کرد...
کلید و انداخت و وارد خونه شد..
کسی توی خونه نبود و میز ناهار خوری هم توی آشپزخونه نبود...
(حالامنخونهروخالیکردهباشنمنمیفهمم:/)
با احتمال اینکه رزالین توی اتاقش باشه در زد و وارد اتاق شد...
(درزدیکهچی..رفتیتوکه:/)
رزالین رو دید که یه گوشه نشسته و توی خودش جمع شده....
دفتر طراحی و گل ها از دستش افتاد و سریع خودش رو
به رزالین رسوند ...
جونگکوک:هی..حالتخوبه؟(چهسوالسختی:/)
ولی رزالین چیزی نگفت فقط خودشو توی بغل جونگکوک پرت کرد....
جونگکوک هم چیزی نگفت چون میدونست حالش خوب نیست...
پس فقط بغلش کرد...
جونگکوک:میخوای راجبش حرف بزنی؟
رزالین:اووومممم
*یکساعتبعد*
رزالین تمام احساساتی که توی چند سال دفن کرده بود..
همه حس های بدش رو که توی خودش نگه داشته بود
رو به جونگکوک گفت..:)
و حرف های جونگکوک هم تاثیر زیادی روش گذاشته بودن..:)
تصمیم گرفته بود تظاهر به شادی نکنه...
واقعا شاد باشه ..
یا واقعا ناراحت باشه...
فقط و فقط خودش باشه ...
:)))))
*یهماهبعد*
جونگکوکبار دیگه وسایلش رو چک کرد تا چیزی از قلم ننداخته باشه....
از اتاقش خارج شد و به سمت رزالین که توی لباسش برق میزد(اسلاید2)و خالش که آماده شده بود
تا اونو به فرودگاه ببره رفت...
جونگکوک:من آمادم )
:خوبه عزیزم با رزالین خداحافظی کنید بریم:)
به سمت رزالین که بغض کرده بود و هر آن ممکن بود
بزنه زیر گریه برگشت و محکم بغلش کرد...
جونگکوک:عزیزم تو که میدونستی من باید برم ولی قول میدم به دیدنت بیام. گریه نکن دیگه..
نباید
این الماس هاروبریزی(یهبارتومدرسهگریهکردممعاونمونبهمگفت:/)
توی این یه ماه دیگه
رسما با هم قرار میزاشتن و مادر رزالین هم اینو متوجه شده بود..
روزی که فهمید کلی براشون ذوق کرد که..
باعث شده بود جلوش راحت به هم ابراز علاقه کنن ...
رزالین:باشه...
خیلیییییی دوست دارم
مواظب خودت باش..
و.
دلم برات تنگ میش:)
جونگکوک:منم خیلی دوست دارم
حتما..
تو هم همینطور
منم دلم برات تنگ میشه...
و بعد از بقل رزالین بیرون اومد و سوار ماشین خاله شد...
شرمنده خیلی وقته پارت نذاشتم...
امتحانات نزدیکه
واقعا شرایط سخته...
(چقدمکهمنمیخونم:/)
ولیدرکل..
بیایدنمرههایخوببگیریم...
کپیممنوع🚫🚫🚫
کیم.ایسومی:/
توی راه از یه گل فروشی یه دست رز نسکافه ای گرفت...
راستش
خودش هم نمیدونست چرا گل رو خریده ولی حس میکرد..
باید بخره..:)
زنگ در رو زد کسی جواب نداد...
یکم نگران شد.
رزالین احتمالا تا الان باید خونه میبود..
از خودش ممنون شد که وقتی خالش بهش کلید داد..
بی چون و چرا قبول کرد...
کلید و انداخت و وارد خونه شد..
کسی توی خونه نبود و میز ناهار خوری هم توی آشپزخونه نبود...
(حالامنخونهروخالیکردهباشنمنمیفهمم:/)
با احتمال اینکه رزالین توی اتاقش باشه در زد و وارد اتاق شد...
(درزدیکهچی..رفتیتوکه:/)
رزالین رو دید که یه گوشه نشسته و توی خودش جمع شده....
دفتر طراحی و گل ها از دستش افتاد و سریع خودش رو
به رزالین رسوند ...
جونگکوک:هی..حالتخوبه؟(چهسوالسختی:/)
ولی رزالین چیزی نگفت فقط خودشو توی بغل جونگکوک پرت کرد....
جونگکوک هم چیزی نگفت چون میدونست حالش خوب نیست...
پس فقط بغلش کرد...
جونگکوک:میخوای راجبش حرف بزنی؟
رزالین:اووومممم
*یکساعتبعد*
رزالین تمام احساساتی که توی چند سال دفن کرده بود..
همه حس های بدش رو که توی خودش نگه داشته بود
رو به جونگکوک گفت..:)
و حرف های جونگکوک هم تاثیر زیادی روش گذاشته بودن..:)
تصمیم گرفته بود تظاهر به شادی نکنه...
واقعا شاد باشه ..
یا واقعا ناراحت باشه...
فقط و فقط خودش باشه ...
:)))))
*یهماهبعد*
جونگکوکبار دیگه وسایلش رو چک کرد تا چیزی از قلم ننداخته باشه....
از اتاقش خارج شد و به سمت رزالین که توی لباسش برق میزد(اسلاید2)و خالش که آماده شده بود
تا اونو به فرودگاه ببره رفت...
جونگکوک:من آمادم )
:خوبه عزیزم با رزالین خداحافظی کنید بریم:)
به سمت رزالین که بغض کرده بود و هر آن ممکن بود
بزنه زیر گریه برگشت و محکم بغلش کرد...
جونگکوک:عزیزم تو که میدونستی من باید برم ولی قول میدم به دیدنت بیام. گریه نکن دیگه..
نباید
این الماس هاروبریزی(یهبارتومدرسهگریهکردممعاونمونبهمگفت:/)
توی این یه ماه دیگه
رسما با هم قرار میزاشتن و مادر رزالین هم اینو متوجه شده بود..
روزی که فهمید کلی براشون ذوق کرد که..
باعث شده بود جلوش راحت به هم ابراز علاقه کنن ...
رزالین:باشه...
خیلیییییی دوست دارم
مواظب خودت باش..
و.
دلم برات تنگ میش:)
جونگکوک:منم خیلی دوست دارم
حتما..
تو هم همینطور
منم دلم برات تنگ میشه...
و بعد از بقل رزالین بیرون اومد و سوار ماشین خاله شد...
شرمنده خیلی وقته پارت نذاشتم...
امتحانات نزدیکه
واقعا شرایط سخته...
(چقدمکهمنمیخونم:/)
ولیدرکل..
بیایدنمرههایخوببگیریم...
کپیممنوع🚫🚫🚫
کیم.ایسومی:/
۶.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.